سلام...امیدوارم این نوشته ها رو یه همدلی بخونه..یکی که اهلشه..اگرم اهلش نیست
بازم بخونه...همتون میدونین نصف, شایدم ازنصف بیشتر این کاربران عزیزی که میان
و میرن تو وب ها اصلا نوشته هارو نمیخونن مگراینکه یکی اهل خوندن باشه.خودمم
مستثنا نیستم.یا حسین یه نگاکردی از اول دلمو بردی... باچشای نازنینت دیوونم کردی
میخوام یه داستان واقعی براتون بنویسم که دلاتون هوایی شه...یعنی خودم که خیلی
غصم گرفت وقتی خوندم این نوشته رو:ولی خدایی بخونید اینو:
آخرین وداع
بعد از شهادت امام حسین علیه السلام زینب سلام الله علیها به قتلگاه آمد.و آخرین
وداع دردناک رابااین کلمات بیان کرد((آیا تو برادر منی؟آیا تو حسین منی؟باور نمیکنم که
دشمن تورا به این حال شهید کند ومرا به اسارت ببرد))حسین جان میدانی من کجارا
میبوسم؟همان گلوی مقدسی را میبوسم که پیامبر برآن بوسه زد من همانجا را
میبوسم.
اما فرق من باپیامبر این است که وقتی پیامبر گلویت رامیبوسید آن بریده نبود رگاهی
گردنت
جدا نبود بدنت قطعه قطعه نبود سرت از بدن جدانبود اما من چطور؟..........من به
جای جدمرسول (ص),پدرم علی (ع),مادرم زهرا (س)و برادرم حسن (ع)
رگهای بریده گردنت رامیبوسم واز تو خداحافظی میکنم باید به شهر کوفه وشام
برای اسیری بروم و ...
دیـــــــــــگر تــــــــو را هرگــــــــــز نخـــــــواهـــــــــــــم دیــــــــــد...
دیـــــــــــگر تــــــــــو را هرگــــــــــز نخواهـــــــــــم دیــــــــد...
دیــــــگر تـــــــو را هرگـــــــز نخواهـــــــم دیـــــد...
دیـــگر تـــو را هرگـــز نخواهــــم دیـــد...